دو سه باری این را نوشتم، و هر بار پاره یا پاک شد. آخرین بار، هفته ی پیش بود، پیش از نوبت دادگاهی که میگفتند سعید حجاریان هم در آن حاضر خواهد بود. دادگاه به امروز افتاد، و به حساب این که از خیر یا شرش گذشته اند، باز از آن گذشتم. اما گویا وقاحت و بیشرمی را پایانی نیست، و باز قصد آوردن آن جسم رنجور و زبان الکن را به دادگاه دارند.
روز نفی خشونت بود. قبل از مراسم پیش اش رفتیم. عبد کیک خریده بود، میگفت این روز را باید برای آقا سعید جشن تولد بگیریم. همان روزی بود که خاتمی انصراف داد، یا یک روز قبل اش، گمان کنم. خبر آورده بودند که خاتمی قرار است انصراف بدهد. میگفت بگویید نکند، موسوی نیامده که بماند. تعجب و اعتراض میکردیم که پس چرا ستاد و تشکیلات راه انداخته. بیرون که آمدیم از فرط تعجب مسخره میکردیم و میخندیدیم. البته بعدا خود میرحسین این اواخر گفت که نیامده بوده که بماند، که آمده بوده حرفهایش را بزند، و اگر خاتمی میماند کنار میرفت.
پیشتر بیشتر حرف میزدیم. میگفتیم هزینه ی باخت خاتمی زیاد است و سرِ سرمایه ای که برای حرکت اصلاحی اندوخته نباید و نمیتوان خطر کرد. از ناتوانی خاتمی در جمع کردن گندهایی که زده بودند هم میترسیدیم، ضمن این که قاطع نبودنش را در برخوردها و مقابلهها خوش نمیداشتیم. در جواب میگفت کس دیگری رای نمیآورد. هر چند چندان به خاتمی هم مایل نبود؛ کلا چندان دل اش با انتخابات نبود. (مصاحبه ی حمایت از خاتمی اش را که محمدرضا گرفت تعجب کردیم.) میگفت به قیمت لبنان شدن ایران شده، انتخابات را نمیدهند. میگفت تازه این بار رای هم بیاوریم دیگر خطا نمیکنند و زنده ام نمیگذارند.
ایران البته لبنان شد و انتخابات را ندادند، اما، هر چند نه خاتمی ماند و نه میرحسین، از جان او هنوز نگذشته اند، و به جسم نیمجان اش هم برای نمایش تبلیغاتی خویش رحم نمیکنند. آیا جرئت میکنند صحنه ای را نشان دهند که باید با دو کمک به زور راه برود تا روی صندلی بنشیند؟ آیا جرئت خواهند داشت بگذارند کلمه ای حرف بزند؟
زهی بیشرمی.
منبع:وبلاگ نما
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر