۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

فرهنگ نامه صادق لاریجانی


فرهنگنامه سبز( 24) صادق لاریجانی
سید ابراهیم نبوی:
آن صادق بلامصداق، آن صاحب دماغ چاق، آن واصل مقامات دنیوی، آن حاصل تشیع ولوی، آن آمده از بلاد نجف، آن نایستاده توی صف، آن یک سرودو گوش، آن معاند دکتر سروش، آن پرنده قضانورد، آن برنده بی هماورد، آن عالم الکلکولوص والمتمتیک، آن متعلم الاقلیدس والهرمنوتیک، آن مشغول امر نگهبانی، آن یار جان در جانی، العبدالفانی، شیخنا و وتدنا شیخ الرئیس صادق لاریجانی، ثم اردشیر، از اخوان بود، و درس ریاست را روان بود و جوان بود.

نقل است چون از مادر بزاد، هیچ گریه نکرد و چیزی می گفت. تا ابوی شیخ به خانه فرودآمده که طفل چه گوید. پس هیچ ندانست. طفل دایم همی گفت " هشش" و بدین حکمت هر الاغ در اطراف نجف بود بایستاده و هر حیوان که بدان محلت بود به دست و پای بمرد و هیچ کس نتوانست بار خود به بازار رساند و صد تن از گرسنگی بمردند و طفل دائم همی گفت " هشش". تا ابوی او، شیخ آملی، حکیمان را بر سر طفل حاضر کرده تا او را معالجتی کنند، و هیچ حکیم را دوائی مر طفل را نبود، و طفل دایم گفتی " هشش". پس شیوخ را بیاوردند، شیخ جنتی صدای طفل بشنیده گفت: " انا لاادری"( ترجمه: بخدای آسمان و ستارگان قسم همی ندانم که طفل چه گوید.) و شیخ خزعلی را بیاوردند و طفل همچنان گفتی " هشش" و شیخ خزعلی صدای طفل شنیده فرمود: " انت شبیه الطفلک المهدی"( ترجمه: من ندانم پسر خودم مهدی ده سال است چه گوید، این را چطور بدانم؟) و شیوخ دیگر نیز ندانستند طفل چه گوید. و این بود تا ده روز. تا شیخ جواد، اخوی وی که طفلی به پنج سال بود بیاورده و او صدای برادر بشنیده و سر آن مکشوف کرده که همی "هشش" مخفف باشد و طفل خواهد گوید " هشت هشت تا شصت و چهار تا" پس چون این سر مکشوف شد، طفل ساکت همی شده و تا به ده سال رسید هر چه از ریاضیات در نجف بود دانست و تا آخر جدول ضرب را درک همی نمود. و چون به دوازده سال رسید، دائم گناهان کفار و منافقین محاسبه فرمودی و دایم گفتی " حاسبوا قبل ان تحاسبوا" و چون به هجده رسید هیچ از علم ماتماتیخ و کالکولوص نبود که شیخنا نداند و بدان سنه که رسید، در بیابان می رفت تا سنگی بر سر وی اصابت نموده، شیخنا گفت " الآخ" و بیهوش شد. و چون به هوش آمد هر چه از ریاضیات بدانست از یاد ببرده، نزد شیخان برفت و عمامه به سر بنهاد و از فقه و اصول و علوم دیگر بود تلمذ نمودی به ده سال.
نقل است که شیخنا از مقامات معنوی تا ابتدا و از مقامات دنیوی تا انتها داخل همی شد. چون به سی برسید، از شیوخ خبرگان شد و چون به سی و دو رسید از شیوخ نگهبان شد و چون به پنجاه برسید قاضی القضات شد. شیخ محمود عراقی ثم شاهرودی در ذکر احوال ملاقات با شیخ صادق بگفت: " در جوانی از بلد باقرآباد می گذشتم که ویرانه ای بدیدم سخت ویران، و مرا میل آن ویرانه بیفتاد و ده سال در آنجا مسکن بگزیدم، و تا ده سال در آن ویرانه بودم و دایم خواستمی تا آن ویرانه را عمارتی بسازم، و چون خواستمی آجر برآجر نهم خواب مرا در می ربود و دایم خواب " حقوق شهروندی" دیدمی و آن ویرانه ویران تر شد. تا طاقتم از دست بشد و تا خواستم همتی کنم همی دیدم که شیخی سبز چشم و خندان لب بر ویرانه فرود آمده و حلقه بر در زده و ندا در داد که وقت رفتن است. و من آواز همی خواندم
بیت
در فکر، در فکر، در فکر تو بودم که یکی حلقه به در زد
عزیز! حلقه به در زد، جانم! حلقه به در زد
گفتم، گفتم، گفتم صنما سرو قدا بلکه تو باشی توباشی توباشی
( ترجمه بیت: دوره ریاست هر کسی بالاخره تمام می شود.)
نقل است که شیخ را چهار برادر بود، و با شیخ صادق به آنان " پنج تن آل آقا" همی گفتند. اول شیخ جواد بود که از باب دیپلماسی و انگلیس تحقیق بسی نمود و اخوی دویم شیخ علی آملی ثم لاریجانی ثم اردشیر بود که تحقیق در هرمنوتیخ و ارسطاطالیس نمود و سیم شیخ باقر بودی که تحقیق در طب می نمود، چهارم شیخ صادق بود که اهل تحقیق بود و دائم در باب ارتباط کلکولوص و اسطرلاب و فقه تحقیق همی فرمود و پنجم شیخ فاضل بود که تحقیق در فرهنگ می نمود، و آن پنج اخوی هر کدام اهل تحقیق بودی. و آنان را خواهری بود که اهل تحقیق نبوده چون خواست مزاوجت نماید، شیخی بر آنان نازل شد. پس آنان گفتند در خاندان ما کسی داماد شود که اهل تحقیق بود. پس شیخ گفتا درست بیامدم که مرا محقق داماد گویند.
از او پرسیدند که چگونه قاضی القضات شدی؟ شیخنا بگفت در عنوان جوانی با شیخ خدایاری مرا مجالست بود، و شیخ خدایاری دایم به شوارع و میادین برفته داد همی زد و انقلاب همی کرد، و من در خانه بودم و درس همی خوانده، مشق می نوشتم و این ریاست من از آن سیاست است و اکنون شیخ خدایاری به زندان است و من رئیس القضاتم و این گفت او بسیار عظیم بود و هیچ کس معنای آن ندانست تا به زندان نشد در عهد شیخ محمود.
نقل است که چون شیخ صادق خواست بمیرد، عزرائیل بر وی نازل شده و او را گفت: نامت چه باشد و چه کنی؟ پس شیخنا نامش بگفت و مقامات خود را از اول بر عزرائیل عرضه کرد. و عزرائیل چون مقامات وی بشنید از ترس جان به جان آفرین تسلیم نمود و زین سبب شیخنا زیست تا به سیصد سال، زیدالله عمره.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر