۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

اینک من زنی خوشبخت !!!

اینک من زنی خوشبخت !!!
فخرالسادات محتشمی پور

دیشب وقتی که از درب زندان اوین در پی ملاقاتی طولانی با همسرجان مست و سرخوش بیرون آمدم و به دنبال صحبت ها و خواسته های آقای کارشناس محترم، به این تیتر و عنوان فکر کردم!

فکر کردم امشب که من دو هفته پس از اولین ملاقات یک ساعته ام با یار همیشه زندگیم در صد و دومین روز هجران و فراق، توانسته ام نزدیک دو ساعت همراه دخترم ظاهرا بدون حضور اغیار درست روبروی او بنشینم و راست در چشمش نگاه کنم و از خودم و بچه ها و تک تک اعضای خانواده و دوستان که ماشاء‌الله ساعت ها فقط برای نام بردنشان وقت لازم است چه رسد به رساندن سلام ها و پیام هایشان برایش بگویم و گاه سکوت کنم و همه اندامم بشود دو گوش برای شنیدن آن چه او می گوید برای فرو نشستن عطش مصاحبت و هم سخنی با او که نزدیک چهارماه با من بوده و هست، چقدر خوشبختم.

چقدر خوشبختم که همسردلبندم از کودتایی هراسناک که در حساس ترین مقطع تاریخ انقلاب اسلامی درست در سی سالگی انقلابی مردمی روی داد، جان سالم به در برد و دعاهای شب و روز ما، من و فرزندانش و خانواده اش و همه بستگان و وابستگان و دوست داران و یارانش به درگاه خالق یکتا اجابت شد تا سلامت او در معرض مخاطره جدی قرار نگیرد. و حالا پس از گذراندن همه آن روزهای سخت و تلخ، دوست و دشمن و هم فکر و غیر هم فکر استواری و استقامتش را تحسین می کنند.

چقدر خوشبختم که سعادت دیدار او سرانجام پس از گذشت همه آن روزهای سخت فراق که من بی صبرانه منتظر تقریر و تحریر خاطرات آن دوران هستم، نصیب من شد!

چقدر خوشبختم که می توانم هر زمان اراده آقایان تعلق بگیرد، صدای دلنشین همسرم را بشنوم و روی ماهش را رویت کنم!!!

چقدر خوشبختم که حقوق اولیه ام را به عنوان همسر یک زندانی سیاسی پس ازپیگیری های فراوان اندک اندک دریافت می کنم و باید شاکر باشم!

دیشب من پس از بازگشت به خانه سرد و خالی مان سرخوش و سرمست از این همه برخورداری به درگاه معبود پناه برده سجده شکر به جای آوردم. اما تا هم اینک که به نگارش این سطور مشغولم، یک آن چشمان اشکبار فرزندم در این ملاقات های نامأنوس، از نظرم دور نمی شود و هیجان تؤام با اضطراب خودم و هیجان هرکسی که دست برقضا بر سر راهم قرار می گیرد در آستانه این ملاقات ها و با خبر می شود از تنعمی که چشم انتظار من است و فرزندم و همسرم و بقیه افراد خانواده از آن محروم می مانند به امساک صاحبان حکم دنیوی، فراموشم نمی شود.

حالا قدرشناسانه می گویم دیشب شب بسیار خوبی بود برای من که در میانه خوف و هراس عدم ایفای وظیفه گران همسری و این بار برای نجات یار همیشه زندگیم از بند و حبس و رجای اقدامات هر روزه انجام شده، متحیر مانده ام. شب خوبی بود برای من که مشتاقانه روبروی او می نشینم و به او گوش می سپارم تا شاید تقاضایی را مطرح کند و من یک راه تازه را برای نجات در لابلای کلامش بیابم و او مؤمنانه به فردا می نگرد و زندان را کلاس درس می پندارد. کلاسی که استادش خود اوست و شاگردش نیز و خودآموزش همه آثار مطهری که با ولع سرشار این روزها می خواند و می خواند و سیراب نمی شود و هربار که به من پیام می رسد که باز هم کتاب مطهری، دلم می خواهد پا به پای او در مکتب خانه بنشینم و طلبه بشوم و بخوانم و بخوانم و یاد سُهایی معلم روزهای اول انقلابم می افتم که به اختیار خود و به مدد استاد از چنگ مکتب مادی رهیده و روز به روز روحش به تکامل نزدیک تر شد و سرانجام به عالم معنا پرکشید و تنها یک وصیت از خود باقی گذاشت : «برای بودن در صراط مستقیم عبای مطهری را رها نکنید»

دیشب شب باشکوهی بود!

و روزش هم از نیمه شیرین شد وقتی که من پله های دادستانی تهران را پس از ملاقات و گفتگو با معاون دادستان و دادن دومین درخواست ملاقات پایین آمدم و تلفن همراه را گرفتم و روشن کردم و دقایقی بعد یک شماره ناشناس و صدایی ناشناس که مرا به ملاقات با او دعوت می کرد برای ساعت چهار و من خواستم که به تأخیر بیفتد ملاقات تا امکان حضور اعضای خانواده باشد و آن صدای ناشناس گفت که این بار فقط شما و فاطمه خانم و قرار برای ساعت 6 بعد از ظهر هماهنگ شد تا من بتوانم به مراسم دعای افتتاح بچه های دانشکده حقوق برای آزادی اساتید دربندشان برسم. در همان اتاق کوچک انجمن اسلامی که با حضور علاقمندانه بچه ها، کوچکی اش هیچ به چشم نمی آمد و تشکر کنم از این همه قدرشناسی و این همه مسئولیت پذیری و این همه استواری در راه ایمان و عقیده و تبریک بگویم به ایشان برای استفاده از دعا به عنوان بهترین وسیله برای رسیدن به خواسته های سبز و بگویم که صبح نزدیک است به مدد الهی و با حضور مستدام مردم. و به ختم قرآن و دعای هفتگی خودمان با خانواده های زندانیان سیاسی برسم و به خرید اندکی میوه تازه برای عزیزی که نگران سوء‌تغذیه اش هستم و او دائم امیدواری می دهد که نگران نباشم و نگران بهداشت و سلامتش هستم و او می گوید یک پنجره هست در سلول و دو نیم ساعت هواخوری که آفتاب را می بینیم و من نمی فهمم با چشم بند چگونه می شود آفتاب را دید و خبر انتقالش به بند عمومی را هم تکذیب می کند و می گوید اگر مادرم به این خبر دلخوش کرده بگذار دلخوش بماند و من نمی دانم چرا او باید هنوز بعد از نزدیک به چهارماه و تمام شدن همه مراحل بازجویی و تحقیقات در انفرادی بماند ؟ و او از همه دقایق عمرش در سلول بهره می برد برای دانستن بیشتر و من به او و به حالش و به مقامش غبطه می خورم و می گویم کجا داری می روی رفیق تنها تنها ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ و او لبخند می زند مثل آن موقع ها که تند راه می رفت و من داد می زدم : کجا با این عجله آقا شما همراه داری یادت باشد!

و راستش وقتی با این برادران کارشناس یا مأمور و معذور یا هر چیز دیگری خوش و بش می کند دیگر حرصم در نمی آید حتی اگر به او بدی بسیار کرده باشند چرا که او شاگرد مکتب رحمت و رأفت و گذشت است. شاگرد همان مکتبی که خاتمی هم شاگردی اوست و میرحسین که همه دشمنانشان را دوست دارند و بدخواهانشان را و اگر اعتراضی می کنند و اقدامی فقط برای دغدغه هایشان از انحراف است. این ها همه مادری می کنند برای اصلاحات و برای کشور و مادر، هرگز نمی تواند کینه داشته باشد. مادر ذاتا آرامش طلب و صلح دوست است. و پدری می کنند و برادری می کنند و دوستی و دوستی .

او نگران دانشگاه هاست و می گوید اگر همه حرکت ها در چارچوب قانون باشد هیچ مشکلی پیش نمی آید . قانون و قانون . می گوید این که نتوانسته اند هیچ رقم مرا محکوم کنند برای این است که هیچ کار غیرقانونی نداشته ام . و من چقدر دلم برای قانون تنگ شده است این روزها و چقدر دوستش دارم . چقدر دوستش داریم.

نزدیک به دو ساعت است که ما حرف زده ایم و گذر زمان را متوجه نشده ایم. چای آورده اند و میوه . همسر نازنین من دو ساعت است که ما را در اتاقی کوچک میزبانی می کند و می گوید بلند حرف بزن فخری جان بگذار دوربین در ثبت این لحظه ها و گفته ها مشکل نداشته باشد و من می بینم که چه راحت می توانم جلوی دوربین زندان همه واقعیت های دنیای بیرون را به این زندانی که امید این روزهایش برای دانستن اخبار و اطلاعات «روزنامه دولتی» کیهان است.

ما را آزاد گذاشته اند که راحت با هم حرف بزنیم و حرف های ما چقدر عادی است حرف هایی که اگر سه ماه پیش هم می زدیم هیچ تغییری در روال کار آقایان بوجود نمی آورد و در وضعیت زندانی همیشه قهرمان . کسی پشت در می گوید وقت تمام است و ما انگار تازه آغاز شده ایم. مصطفی سراغ کیهان را می گیرد و کسی می گوید حاج خانم ناراحت نشوند از کیهان خواندن شما و من می گویم خواننده عاقل باشد!

حالا لحظه تلخ خداحافظی است و من به ملاقاتی زود امید دارم و به خدایش می سپارم و او هم مارا به خدای خودش می سپارد که خدای ما نیز هست. خدای صاحبان دل های پر درد و روح های صیقل خورده . می آییم بیرون . او همچنان نباید کسی را ببیند. اشتباه می کنند این ها اتفاقا اگر چشمشان در چشم هم بیفتد خیلی بهتر است گفتگو با چشمان باز. گفتگوی رودر رو ما شدیدا احتیاج به گفتگو داریم این روزها. گفتگو دوای همه دردهای این زمانه . دردهای ما و دردهای زمانه و دردهای جهان. دردهای نسل ما و نسل امروز که سرمان بدجور گرم شده و دردهایشان را فراموش کرده ایم.

برادری که می گوید سید است، می پرسد: خوب چطور بودند آقای تاجزاده ؟ می گویم خوب. خوب خوب مثل همیشه .می گوید : شما همه جا از بیماری و سردخانه و مشکلات و بیمارستان و درد کلیه و چیزهای دیگر گفته اید و حالا که می بینید سلامتند چیزی نمی گویید و همکاری نمی کنید. می گویم : ما عادت به دروغ گفتن نداریم و آن چه گفته ایم در همان شرایط و زمان خودش قابل بررسی است . زمان ایزوله وحشتناک خبری و نگرانی های کشنده برای ما آن ور دیوارهای بلند زندان. می گوید حالا که می بینید خوبند حاضرید مصاحبه کنید؟ می گویم لابد با خبرگزاری های دروغپرداز دولتی که جز تحریک خانواده ها این مدت هیچ نکردند؟ می گوید نه با جایی دیگر و من می گویم : من هم مثل همسرم همه اقداماتم شفاف است. من دانشجوی تاریخم و حریص در خواندن و حریص تر در نوشتن نه برای امروز بلکه برای آیندگان. من همین امشب در روزنه می نویسم. همانطور که قبلا نوشته ام. او می گوید گلایه های ما زیاد است. من می گویم گلایه های ما بیشتر اگر حق گلایه داشته باشیم. او می خواهد نظر کارشناسی بدهد من هم نظرات کارشناسی زیادی دارم. به چشمهایش نگاه می کنم و دلم می خواهد باور کنم سید پسر عموی من است می خواهد رنگ سبز را دوست داشته باشد یا نه . دلم می خواهد همه حرف هایش را باور کنم. دلم می خواهد...کاش همه ناگفته های همسرم را می شنیدم و همه مردان مرد را که بی هیچ جرمی به اتهاماتی واهی ماهها در سختی و فشار بودند و هنوز نمی توانند از آن چه برآنان گذشت بگویند.

با این همه ناگهان می بینم انگار هیچ کینه و نفرتی به او ندارم می خواهد سبز را دوست داشته باشد یا نه و انگار می توانم در محیط خارج از زندان هم او را برادر خطاب کنم .شاید مثل برادر خودم که مثل هم فکر نمی کنیم و رأیش سبز نبوده و حالا هم به او نقد دارم و هم او به من اما حاضر نیستیم در مقابل غریبه ها با هم دعوا کنیم.

و حالا من زنی خوشبختم و چقدر سعادتمندم از این که همسر مردی هستم که دوساعت هم نشینی و مصاحبت با او و شاهد رفتار انسانی او بودن با معذوران حاضر و غایب و حسی که نسبت به همه مخالفان فکریش در خانواده و دوست و همسایه بروز می دهد، دل مرا که تا دیروز سرشار از نفرت نسبت به دشمنان و بدخواهانش بود این گونه نرم کرده است.

کاش عُقلا اجماع کنند و این بازی مسخره را زودتر جمع کنند تا روح و روان ما و عزیزانمان بیش از این درگیر ماجرایی که پشت آن وساوس شیطانی و مکر اهریمنی است و حاصل آن رویارویی فرزندان ملت، هرچه زودتر ختم به خیر شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر